از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان
05 اسفند 1394 توسط بهرامی
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان پدرم من را برد بقالی و گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر قدم نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.»
زمانی که نه سالم بود؛ پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لا به لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و به پدرم داد. پدرم چادر را باز کرد و روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.»
منبع:کتاب دختر شینا (ص18و19)