ازدواج به سبک شهدا
رفقایم توی بسیج شنیده بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم میرساندند که «قبول نکن، متعصبه». با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت. سر برنامههای بسیج اگر فکر میکرد حرفش درست است، کوتاه نمیآمد. به قول بچهها حرف، حرف خودش بود، معذرت خواهی در کارش نبود.
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقام باور نمیکردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج میشناختند. طاقت نداشت سردرد من را ببیند.
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانوادهام قبول نکردند. گفتند «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم». دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضیشان کرد.
کمی بعد از ازدواج،با قانون قد و وزن معاف شد، بس که لاغر بود و قد بلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد. مهریه را خانوادهها گذاشتند، پانصد تا سکه؛ ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه سکهها را به من داد. مراسم عقد و عروسی را خانه خودمان گرفتیم، خیلی ساده.
ازدواج_به_سبک_شهید_احمدی_روشن