بازکن فاطمه جان این در را...
بازکن فاطمه جان این در را…
ای فاطمه جان! من تصویر نگرانی های او را می بینم…. من، عمری است که پیغامبر خبر مرگ آدمیانم، اما تاکنون هیچ مصیبتی، چنین دل لرزان نبوده است! و من از کسی تاکنون اذن ورود نگرفته ام جز پدر تو که محبوب ترین خلایق نزد خداوند است!
بازکن فاطمه جان این در را…، چندی نخواهد گذشت که هنگام رفتنت، بر لبخند غریبانه ات، خواهم گریست!
چشمان صد حسینیه ات را گریستم
ما یتیم شده ایم
حتی گذشت قرن ها نتوانسته این گرد غمناک یتیمی را از گونه هایمان پاک کند.
می گویند خاک سرد است و فراموش کار؛ اما داغ دل ما که هنوز می جوشد و از چشم هامان سرریز می شود به یادتان.
ما همه فرزندان شما هستیم. درست است که زمان و مکان، فاصله انداخته بین حضورمان؛ اما برای شما که نگاه آسمانی تان عبور می کند از لامکان، دلجویی از فرزندان یتیم، آسان است. ای رسول خدا صلی الله علیه و آله ! ما همه یتیمان شماییم؛ حتی اگر از نسل پاک علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام نباشیم، حتی اگر بوی مدینه هم به مشاممان نرسیده باشد، حتی اگر مهمان یک لحظه کعبه هم نباشیم، حتی اگر پایمان را هم از محدوده شهرهامان بیرون نگذاشته باشیم؛ شما پدرمان هستید، جدمان و همه هستی مان.
یا ضامن ثامن!
در سرزمین ما تنها غروب غمگین نیست، که طلوع خورشید هم از سمت مغرب شماست؛ از مشهدِ آفتاب… در کشور ما، کعبه در خراسان است… ما از باب الجواد، مُحرِم می شویم… پای پنجره فولاد حج می گزاریم… عطش حاجاتمان را سقاخانه لطفتان فرو می نشاند… نداشته هامان را برایتان به سوغات می آوریم؛ دردها و غم هامان را و هر بار، دارا و آرام و ایمن باز می گردیم…
یا حضرت عشق!
دیگر بار آمده ایم…
این صحن سیاهپوش دل هامان… این دیدگان جانمان…؛ قدم بگذار و آتش سوگمان را «سلام» کن…
اینک «پدری مهربان» از دنیا می رود، پدری بی مانند جهان را ترک می گوید و آنگاه که بی تابی و بی قراری دخترش را نظاره می کند خطاب به او چنین می فرماید: «فاطمه عزیزم، غصه به خود راه مده که تو اوّلین کسی هستی که به دیدار من می شتابی.