داستانهاي حديثي
«کامل بن ابراهيم مدني ميگويد: مرا جمعي از مفوضه به خدمت امام حسن عسکري عليهالسلام فرستادند که از آن حضرت پرسشهايي بنمايم، با خود انديشيدم که هنگامي که به خدمت امام عسکري عليهالسلام رسيدم چه پرسشهايي بنمايم. به خدمت امام عليهالسلام وارد شدم و کنار دربي نشسته بودم که پردهاي آويزان بود. بادي وزيد و پرده را کنار زد، کودک چهار سالهاي را ديدم که صورتش چون ماه شب چهارده بود. تا مرا ديد مرا چنين صدا کرد: «اي کامل بن ابراهيم»! موي بر بدنم راست شد و بدون اراده گفتم: لبيک اي مولاي من! فرمود: «آمدهاي، از ولي خدا بپرسي که آيا جز کسي که به عقيدهي شما نباشد وارد بهشت نخواهد شد؟!» گفتم: آري، به خدا سوگند براي همين آمدهام. فرمود: «در اين صورت اهل بهشت بسيار کم خواهد بود، در صورتي که قومي به نام «حقيه» وارد بهشت ميشوند»! پرسيدم: آنها کيانند؟ فرمود: «آنها از روي محبتي که به حضرت علي (عليهالسلام) دارند، به حق او سوگند ياد ميکنند، ولي به خوبي حق او را نشناختهاند و مقام والاي او را درک نکردهاند»! سپس فرمود: «و آمدهاي از گفتار «مفوضه» بپرسي. به خدا سوگند آنها دروغ ميگويند. بلکه دلهاي ما ظرفهاي مشيّت حضرت احديّت است، هر گاه مشيّت الهي بر چيزي قرار بگيرد، ما نيز آن را اراده ميکنيم، چنانکه خداي تبارک و تعالي ميفرمايد: «آنها اراده نميکنند، جز آنچه را که پروردگار عالميان آن را بخواهد». «آنگاه امام حسن عسکري عليهالسلام به من فرمود: ديگر منتظر چه هستي؟ پرسشهايت را پاسخ گفت».
منبع:کمال الدين/ص499