شبی باشهدا
25 بهمن 1394 توسط بهرامی
خاطره
شهیدمحمد_مهدی_صادقی
دوازده ساله بود که در گوشه ای از راه، چشمش به یک کیف پول افتاد. آن را باز کرد؛ کیف، پر از پول و مدارک بود. از میان مدارک ادرس صاحب کیف را پیدا کرد و تصمیم گرفت کیف را به او برساند.
تنهایی به راه افتاد تا حالا به ان خیابان نرفته بود. با مشقت فراوان ادرس را پیدا کرد. درب خانه را کوبید و زن پریشانی درب را باز کرد. محمد مهدی پرسید:شما چیزی گم کرده اید؟ زن با عجله گفت: بله! یک کیف!
محمد مهدی از او نشانی کیف را خواست و وقتی مطمئن شد، ان را تحویل داد. چشمان زن از خوشحالی درخشید و برای مژدگانی پانصد تومان به محمد مهدی داد اما او نپذیرفت. وقتی به خانه امد و ماجرا را برایم تعریف کرد، گفتم: ان پول، شیرینی تو بود و حلال. چرا نگرفتی؟
عالمانه پاسخ داد: نگرفتم تا ارزش کارم پیش خدا بیشتر باشد!
راوی:مادر شهید