عبرت آموز
08 خرداد 1395 توسط بهرامی
پس از درگذشت پدر، پسر مادرش را به خانه سالمندان برد وهرلحظه از او عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تاقبل از اینکه مادرش از دنیا برود ،اورا ببیند.از مادرش پرسید:مادر چه میخواهی برایت انجام دهم ؟
مادر گفت :از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند ویخچال غذاهای خوب بگذاری ،چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت :داری جان میدهی واز من اینها را درخواست میکنی ؟
وقبلا به من گلایه نکردی!
مادر پاسخ داد:بله فرزندم من با این گرما وگرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند ،به گرما وگرسنگی عادت نکنی.