علي عليه السلام و حديث بساط
من گفتم یا امیر المومنین ! ما ، دیروز در خدمت شما بسر می بردیم کدام وقت و محل ، نزول اجلال در آن کوه شده بود ؟فرمود: چشم خود را بپوشانید ! پوشانیدیم ، پس امر به گشودن نمود ، چون چشم گشودیم خود را در مملکت دیگر یا فتیم . گفتیم : هذا شی عجیب ! فرمود : که امر ملکوت در قبضه اقتدار من است که شما را طاقت بر اطلاع آن نیست و مع هذا من بنده مخلوقم که در اکل و شرب و خواب و نکاح مانند دیگر بندگان می باشم .
اگر اندکی از آنچه من می دانم بدانید ، دل های شما تاب نیا ورد و بدانید اسم حق تعالی هفتادو سه حرف است ، نزد آصف بن برخیا که تخت بلقیس را به یک چشم برهم زدن نزد سلیمان حاضر ساخت ، نیم حرف بود و نزد من هفتاد و دو حرف است و یک حرف علم غیب است که مخصوص به ذات اوست :لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم و شناخت مرا هر که شناخت و نکر شد هر که منکر شد.
پس ان ابر را امر نمود که ما را به باغی رسانید که در خرمی و سبزی با روضه جنان برابری می نمود ، ودرآنجا جوانی را در میان دو قبر مشغول به نماز دیدیم گفتیم : یا امیر المومنین ! این جوان کیست ؟ گفت : برادر من صالح نبی است و این دو قبر از پدر و مادر اوست و چون چشم صالح بر صالح المومنین یعنی امیر المومنین افتاد بی تابانه پیش آمد و سینه بی کینه آن حضرت را بوسه داد، و گریه کنان به شکوه امد و آن حضرت او را تسلی می داد پرسیدیم که : چرا گریه می کند : فرمود: از او بپرسید.