پندی از استاد به شاگرد
19 بهمن 1394 توسط بهرامی
استادي با شاگرد خود از ميان جنگلي مي گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده اي را از ميان زمين برکند.
جوان دست انداخت و براحتي ان رااز ريشه خارج کرد.پس از چندقدمي که گذشتند٬ به درخت بزرگي رسيدند که شاخه هاي فراوان داشت .استاد گفت:اين درخت راهم از جاي بر کن.
جوان هرچه کوشيد ٬نتوانست.استاد گفت:
بدان که تخم زشتي ها مثل کينه ٬حسدو هرگناه ديگر هنگامي که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتي مي تواني ريشه ان رادر خود برکني٬ولي اگر ان را واگذاري٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ريشه زند.پس هرگز نمي تواني انرا برکني و ازخود دور سازي