اثر ولایتمداری پسر هارون الرشید
هارون الرشید عباسى، پسرى بنام «قاسم» داشت، که از علایق دنیوى فرار کرده بود و همیشه به گورستانها میرفت و همانند ابر بهار زار زار مىگریست.
روزى هارون در مجلس بود و قاسم آمد. جعفر برمکى(وزیر هارون) خندید!
هارون پرسید: چرا مىخندى؟
گفت: احوال این پسر، أصلا به شما خلیفه نمىخورد و دائما با فقراء همنشین است و به گورستانها مىرود!
هارون گفت: شاید به او حکومت جائى را ندادهایم اینطور رفتار مىکند. او را خواست نصیحت کند و گفت: مىخواهم حکومت مصر را بتو بدهم و اگر دنبال عبادت هم مىروى، وزیر صالح و کاردان بتو مىدهم، اما قاسم قبول نکرد.
هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آنجا برود. اما قاسم شبانه فرار کرد.
هارون توانست ردّ پاى قاسم را تا رودخانه بگیرد، اما بعدش را نتوانست پیدا کند.
قاسم سوار کشتى شد و به بصره رفت.
عبدالله بصرى میگوید: دیوار خانهام خراب شده بود، دنبال کارگر به میدان شهر رفتم. به جوانى برخورد کردم که نشسته قرآن مىخواند، بیل و زنبیل نزدش گذاشته بود. از او درخواست کردم بیاید کار کند.
گفت: مزد چقدر است؟ گفتم: یک درهم. قبول کرد و حرکت کردیم.
از صبح تا غروب به اندازه دو نفر برایم کار کرد. خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.
فردا دنبال او رفتم، اما او را پیدا نکردم. از اطرافیان در مورد او سؤال کردم. گفتند: این جوان فقط روزهاى شنبه کار مىکند و بقیه ایام مشغول عبادت است!
روز شنبه دنبال او رفتم. برای کار او را به منزل بردم. مزدش را دادم و رفت. شنبه دیگر رفتم او را ندیدم. گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانهاش در فلان خرابه است.
رفتم او را پیدا کردم و گفتم: من عبدالله بصرى هستم. گفت: شناختم. گفتم: شما چه نام دارید؟
گفت: من قاسم، پسر هارون خلیفه عباسى هستم. بر خود لرزیدم.
او گفت: من در حال مردنم. وقتى از دنیا رفتم، این بیل و زنبیل مرا به آن کسى بده که قبر حفر مىکند. این قرآن را به کسى بده که بتواند برایم قرآن بخواند. این انگشتر را به بغداد ببر، روز دوشنبه مجلس عام است، به پدرم بده و بگو: این را روى اموال دیگرش بگذارد، روز قیامت خودش جواب دهد!
عبدالله بصرى مىگوید: قاسم خواست حرکت کند، نتوانست. دو مرتبه خواست حرکت کند، نتوانست.
گفت: عبدالله زیر بغلم را بگیر؛ آقایم أمیرالمؤمنین(علیهالسلام) آمده است. بلندش کردم، بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.