برایت مینویسم: دوستت دارم
امروز اتاقت را که مرتب میکردم، نگاهم به سررسیدت افتاد. روز میزت مانده بود. نمیدانم چرا دلم خواست بنشینم و یادداشتهایت را ـ ولو کاری ـ بخوانم. دلم برای روزهایی که خاطرهنویسی میکردیم تنگ شده است. یادت هست؟
از همان ابتدای زندگیمان با هم قرار گذاشتیم، از روزهای خوب و بدمان بنویسیم؛ تا هم خوبش و هم بدش برایمان تجربه باشد. با هم قرار گذاشتیم از دلخوشیهایمان بنویسیم، از انتقادهایمان، از محبتهایمان حتی …
ولی حالا بعد از گذشت 12 سال حس میکنم دور شدهایم از هم… این نوشتنهایمان صفر شده است اصلاً! نه تو دیگر چندان مینویسی و نه من! … تو درگیر کارهایت شدهای و دخل و خرج خانه و قسطها و … و من درگیر خانهداری و بچهها، مدرسهشان، مریضیهایشان، شیطنتهایشان و… . زندگیمان شاید نه! ولی شیرینی آن خاطرهنویسیها، آن حرفها شاید از یادمان رفته که امروز دیگر نمینویسیم برای هم…
یادت هست آن روزها قول دادیم به هم که هر چقدر هم از زندگیمان بگذرد، باز ساعاتی را به خودمان اختصاص بدهیم، از خودمان حرف بزنیم، از آرزوهایمان، از کارهایمان، از داشتهها و نداشتههای شخصیمان … میخواستیم همیشه و در هر حال به هم نزدیک باشیم… اما… حالا اگر وقتی هم برایمان پیدا شود، همهاش داریم از قسطهایمان حرف میزنیم و بچهها و مشکلاتشان…
میدانم؛ نه من این را میخواهم و نه تو … میدانم محبتمان هنوز همان محبت است … به همان شدّت و حدّت… فقط این من و توییم که خیلی خودمان را غرق کردهایم در زندگی و پیچ و خمهایش!
گاهی دلم میخواهد قبل از اینکه از خانه بروی، قبل از اینکه در را پشت سرت ببندی، وقتی من توی اتاق بچهها دارم با آنها سر و کله میزنم تا بیدارشان کنم برای مدرسه، برایم یادداشتی روی میز صبحانه بگذاری یا چسبیده به در یخچال یا هر جای دیگری که به چشم من بیاید… شعر باشد یا هر چیز دیگری … هر چیزی که محبت درونت را به من نشان دهد، با همان دستخطت که نشان از عجله داشتنت دارد … هر چیزی که من با آن روزم را خوب شروع کنم … پر انرژی و پر توان، با تکیه به عشق و محبت تو … عشق و محبتی که گرمای خانه کوچکمان را دوچندان کند …
گاهی دلم میخواهد سر راه که به خانه میآیی، برایم چیز کوچکی بگیری که نشانم دهد یادت مانده من همیشه منتظرت هستم، یادت مانده من چه چیزی را دوست دارم؛ نشانم بدهد یادت مانده به هم قول دادیم محبتمان فقط در گفتار نباشد …
12 سال گذشته است و این، یعنی ریشة محبت من و تو باید مستحکمتر شده باشد … پس من هم باید یادم باشد که تمام دوستت دارمهایم را به تو ثابت کنم … باید به تو ثابت کنم تمام این سالهایی که برای پر رونق ماندن زندگیمان تا دیر وقت کار کردهای، بیدار ماندهای، با هزار و یک آدم با اخلاق گوناگون سر و کله زدهای و … را همیشه دیدهام، به خاطر سپردهام و همیشه قدردان زحماتت بودهام … باید ثابت کنم این دوستت دارمهایم از سر زبان نیست … به عمق جانم است … همانگونه که در چشمان تو میبینم …
باید به هم ثابت کنیم این دوست داشتنها را… و یکی از راههای این ثابت کردن، نشان دادن به عمل است؛ حتی با یک یادداشت کوچک … و حالا من اینجا توی سررسیدت که میدانم هر روز با آن سر و کار داری، برایت مینویسم … مینویسم تا از خاطرمان نرود که چقدر همدیگر را دوست داریم…
و چه زیبا فرمود امام صادق(ع): «إِذَا أَحْبَبْتَ رَجُلًا فَأَخْبِرْهُ بِذَلِكَ فَإِنَّهُ أَثْبَتُ لِلْمَوَدَّةِ بَيْنَكُمَا؛ هرگاه شخصى را دوست داشتى، دوستى خود را به او اعلام كن؛ زیرا این عمل انس و الفت را بین شما پایدارتر مىكند».