فرستاد به دنبال عبیدالله بن حر...
حضرت آیتالله جاودان؛
امام حسین می کوشید که یک آدم خوبی را پیدا کند و به لشکر خودش بیاورد. جمعیت لشکرش یک نفری بود دیگر. آن وقت یک نفر گیر می آورد. فرستاد به دنبال عبیدالله بن حر. نیامد. امام خودش برخاست و به خیمه او رفت. گفتند تو گناه زیاد داری. بیا دنبال ما. در دفاع از من خدا آنها را برایت جبران می کند. گفت آقا من از کوفه بیرون نیامدم مگر وقتی که شنیدم شما داری به کوفه می آیی. برای اینکه به چنین چیزی گرفتار نشوم بیرون آمدم. فرمودند حالا که اینطور است، پس اینجاها نباش. چون اگر کسی صدای مظلومیت مرا بشنود و مرا یاری نکند، خدا او را به رو به جهنم می اندازد. رفت. بعدها که به کوفه بازگشت عبیدالله او را خواست. کجا بودی؟ گفت آقا من نبودم. حرف بیخود می زنی. حالا به تو می گویم. یعنی چرا در لشکر ما به کمک ما نیامدی. یک دقیقه عبیدالله حواسش به بغل دستی اش پرت شد و داشت با او صحبت می کرد و این هم رفت. از دربار بیرون رفت و سوار اسبش شد و رفت. کسی نمی توانست او را گیر بیاورد. آدم فوق العاده ای بود. بعدها هِی می زد روی دستش. چه اشتباهی کردم. بعد یک چیزی هم نقل کردند. گفت من آن وقتی که امام حسین را دیدم، دیدم یک بچه های کوچکی دور و برش هستند و هِی به او چسبیده بودند. مثل اینکه احساس کرده بودند این آقایشان از دست شان می رود.